من و دیگر هیچ

وقتی ارزش ها عوض می شوند عوضی ها با ارزش می شوند

من و دیگر هیچ

وقتی ارزش ها عوض می شوند عوضی ها با ارزش می شوند

عادت

چقدر زود عادت می کنیم به نبودن کسی که
خیلی دوستش داریم.کسی که یه روز می گفتیم اگه
اون نباشه ما هم نیستیم.او می رود و ما همچنان زنده ایم.
زود عادت می کنیم به نماز خواندن،در صف اول ایستادن.
می دانیم عادت ما برای پول است نه خدا.
آری به نماز برای اثبات حاجی بودنمان نیاز داریم.
نماز فرصت خوبی است برای اندیشیدن به اینکه شب چه بخوریم.
کاش به خدا عادت داشتیم نه به اسم او
دیگر عادت کرده ایم که اول آسفالت کنیم و بعد برای لوله کشی خرابش کنیم.
به اینکه اول بسازیم و بعد به مشکلش پی ببریم.
به اینکه حرف بزنیم و بعد فکر کنیم.
عادت کرده ایم به جمله ی ((یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد،طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم)).
بیایید عادت کنیم که دیگر عادت نکنیم
و یادمان باشد که خدا پنجره باز اتاقمان است.

عنوانش رو خودت بذار


شاید قصه دوست داری؟

مثل قصه ی اون هم کلاسی های روستایی . . .

کلاغ ها

هر چند کلاغ ها سیاه هستند ولی شاید دلی دارند پرنور تر از خورشید.
آن هایی را که پرنده نمی دانیم،چون رنگشان را سیاهی می بینیم.
و باز هم نمی دانیم که سیاهی تنها رنگی است که می توان با آن عشق را معنا کرد.
خدایی که سیاهی را آفرید تا بفهمیم سپیدی چیست.
سیاهی ملاک بد بودن نیست.
همان هایی که صورتی دارند همانند برف،دلی دارندسیاه تر از کلاغ.
کلاغ هایی را که دزد می پنداریم ولی غافل از اینکه زندگیمان با دزدی می گذرد.
کلاغ هایی را که اگر صدایشان نبود پائیز مفهومی نداشت،برگ ریزان مفهومی نداشت.
کاش دوستی داشتیم همچون کلاغ،سیاه ولی ساده دل.
نه دوستانی که نماز شب می خوانند و حتی در دلشان جایی برای خدا هم نیست
 و در سجده از شیطان تعلیم خیانت می بینند.
چه خوب بود من هم کلاغ بودم.
کی می خواهیم یاد بگیریم سیاهی با سیاهی فرق دارد.
سپیدی را مکن باور . . .

پ.ن.  تقدیم به کلاغ های سیاه ولی روشن دل.

چراغ نفتی

اه ای چراغ نفتی اینجا چقدر سرد است و تو چقدر خوبی گرم و بی کلک.
خسته ام خسته از دوستانی که جمعشان همیشه سرد بوده.
خسته از مردمان خون گرم که خونشان همچون برف سرد است.
و تو هرگز مرا ترک نکردی.یادت هست شب هایی را که تا دیر وقت بیدار

می ماندیم و من می نوشتم.

هر چند گاهی چشمم را می سوزاندی ، میدانم خسته بودی و به پایم سوختی.
خوش به حال جوانی که که دلش به عشق گرم است.اما شک دارم که عشقی هم

وجود داشته باشد.

آخر سیگار و شراب و دختر هم شد عشق؟؟!
دخترانی که روسری های خود را تا وسط سر می کشند، کفش هایی مثل پوتین می پوشند و
مانتو کوتاه بر تن دارند.و چه فقیرند کسانی که تو را ندارند.
تا عید ما چیزی نمانده.تو همان گونه میمانی ، من بزرگ تر می شوم.
پیر تر میشویم ولی بازهم خوش حالیم و چه احمق هستیم ما آدمیان.
و یادت باشد نعمتی است مردن.
می ترسم بمیریم و ندانیم که 2 با 2 ، 5 میشود
می ترسم بمیریم و ندانیم که ان نوشابه نارنجی است نه زرد.

پایین شهر


اینجا پایین شهر است.

همان جایی که آسمانش رنگ دیگریست.وباران جور دیگرمی بارد ، آرام و با احساس.
و مردمانش همان هایی هستند که هیچگاه دروغ نگفتند و زیر پای کسی
را خالی نکردند و این شد وضع شان.باز هم خدا ر شکر که این پایین هستیم.
وبرادر کشی را نمی بینیم ، زمین زدن دختری را نمی بینیم.
نمی بینیم که بخاطر تکه ای نان "خدا" را به دروغ وسط می کشند.
و هنوز هم نمی توانیم فارسی صحبت کنیم و خوش به حال ما

که هنوز نمی دانیم "دربست" چیست؟!!

تنها دربست ما اتوبوسی است که صندلی های آن شکسته

و بچه ها روی سقف آن یادگاری نوشته اند.

بچه هایی که به جای مچ بند "NIKE" دست بند در دست دارند.
تنها عشقشان هم بازی با توپ گل آلود در زمینی خاکی است.
و هیچ کدام سوادی بالا تر از اول راهنمایی نداریم
باز هم خوش به حال ما که می دانیم "حسین(ع)"چندمین امام است.
از نظر افرادی به اصطلاح بالا مقام ما یک مشت آشغالیم.
و اما چیزی داریم که شما از آن محرومید ، "معرفت".
اینجا پایین شهر است.

این رسمش نیست...

تاکی؟  تاکی زندگی زیباست؟  تاکی زندگی ادامه دارد؟
شاید دلتان خوش است "تاشقایق هست ، زندگی باید کرد" ولی خیلی
وقت است که از شقایق خبری نیست.و ما باز هم زندگی می کنیم ، بدون شقایق.
این رسم زندگی نیست.
این رسمش نیست که مرد ها ابرو نازک کنند ، لب سرخ کنند و به عزای حسین بنشینند.

این رسمش نیست که وقتی باران می بارد چترمان را باز کنیم مگرنمی گویید

عشق را زیر باران باید جست.

این رسمش نیست که زندگی مترسک ها را زهر کنیم تا محصولاتمان طعمه کلاغ ها نباشد.

این رسمش نیست که روی لباس هایمان عکس اسکلت باشد مگر

چهره شهدا را فراموش کرده ایم.

این رسمش نیست که با وجود (آیت الکرسی) رپ های ساسی مانکن را تکرار کنیم.
این رسمش نیست که گل های مصنوعی را بوی خوش دهیم مگر گل نرگس را از یاد برده ایم.
آری، کجاست بوی گل نرگس ، کجاست بوی پیراهن یوسف.
کاش که شقایق می آمد.

313 نفر


دیگر لازم نیست فکر کنیم ، آنقدر که ادعا می کنیم خوب نیستیم.
همه ی ما بد ، باشما هستم ای کسانی که تسبیح در دست دارید و در صف اول نماز می ایستید.
با شما هستم ای کسانی که روی صندلی های چرخ دار نشسته و خود را از هر ناپاکی
به دور می دانیدو ذکرتان همیشه این است (الهم عجل لولیک الفرج) با ذکرتان مشکلی نیست،
چرا امام ظهور نمی کند.
بدون شک آنقدر که شما می گویید پاک نیستید.
پاک بودن که به سلام و ادب و غیرت نیست.
شاید همان هایی که میگویید دستشان کج است ، نگاه به ناموس مردم می کنندو یا ...
، دلی دارند پاک تر از فرشته.
آری کجایند مردان بی ادعا.
دیگر باورم شده "سبب غیبت مهدی فقط مائیم".
با شما هستم ای خوبان 313 نفر کافیست.
فقط 313 نفر.
 

باران


باز باران می بارد،نمی دانم شاید آسمان بغض کرده.

یا شاید دلش به حال بوته خاری تشنه در قله کوهی سوخته.
شاید می بارد تا پسر بچه ای با چکمه های خود در میان گودال های آب بازی کند.
شاید می بارد تا دل کشاورزی را شاد کند.
شاید می بارد تا مترسک ها بی کار نباشند.
شاید می گرید به حال ما آدمیان.
آری به حال ما میگرید،آسمان میدانم دیگر طاقت نداری.
می دانم ربودن عصایی از دست پیر مردی آزارت می دهد.
می دانم این روز ها زمین زدن کوری افتخار است.
می دانم هرکس پول دارد همه چیز دارد.
و می دانم عشق همان پول است.

آسمان گریه کردن به حال ما فایده ای ندارد فردا که خورشید طلوع کند فراموش شده ای.

باران من هم از دست آدمیان بیزارم.

کاش دیوانه ای بودم تا با خیانت دوستم باز هم به او سلام دهم.
کاش دیوانه ای بودم تا با اخم دیگران من بخندم.
کاش دیوانه ای بودم تا با زمین خوردن بچه ای ناراحت نشوم.
کاش دیوانه ای بودم تا همه به من بخندند.
چه بی موقع می باری ...  .



زخم


اگر تمام چسب زخم هایت را بخرم

نه زخم من خوب می شود

نه زخم تو...

بی خیال

چند وقت پیش یه کلیپ درست کردم که دوست دارم تقدیمش کنم به شما.

اگه برنامه فلش پلیر ندارین می تونین اونم دانلود کنین.

تقدیم به همه ی اونایی که فراموش شدن.





 دانلود کلیپ                                                          دانلود فلش پلیر 

روباه

روباهی که از 20 شکارچی سوار بر اسبان تیز پا و همراه با سگان هوشیار
می گریخت،با خود گفت :"بی گمان مرا خواهند کشت".
اما چه تهی مغز و نادانند این آدمیان،در پندارم نمی گنجد
که 20 روباه چنان بی خرد باشد که بر 20دراز گوش نشسته
و از 20 گرگ یاری گیرد که تنها یک انسان را بدرند.!


از گفته های جبران خلیل جبران

بستگان خدا

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما فرشته هستید؟

-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!



                                                                                        منبع:http://www.youareasuperstar.ir

چشم ها

تا حالا شده دقت کنید که چشم ها چقدر هم دیگه رو دوست دارن.
با هم دیگه باز میشن،با هم دیگه بسته میشن.
وقت گریه هر دوتاشون گریه میکنن و وقت خنده با هم میخندند.
وقت خواب با هم می خوابن،صبح  هم با هم دیگه بیدار میشن.
وقتی فکر میکنیم،وقتی صحبت میکنیم،وقتی ناراحتیم شبیه هم دیگه میشن.
ولی یه ایراد بزرگ دارن،اگه این دو دوست که تو تموم زندگی با هم بودن و
تو شادی و غم ها هم دیگه رو رها نکردند یه دختر رو ببینند،اون وقته که
یکی از اونا بسته میشه بدون اینکه دوستش مثل اون عمل کنه.
نتیجه اخلاقی:یک دختر قوی ترین روابط دوستانه رو از بین میبره. 

خود پرداز

هیچ صدایی دلنشین تر از صدای خودپردازی نیست که در حال شمردن وجه مورد نظر شماست.