من و دیگر هیچ

وقتی ارزش ها عوض می شوند عوضی ها با ارزش می شوند

من و دیگر هیچ

وقتی ارزش ها عوض می شوند عوضی ها با ارزش می شوند

عنوانش رو خودت بذار


شاید قصه دوست داری؟

مثل قصه ی اون هم کلاسی های روستایی . . .

کلاغ ها

هر چند کلاغ ها سیاه هستند ولی شاید دلی دارند پرنور تر از خورشید.
آن هایی را که پرنده نمی دانیم،چون رنگشان را سیاهی می بینیم.
و باز هم نمی دانیم که سیاهی تنها رنگی است که می توان با آن عشق را معنا کرد.
خدایی که سیاهی را آفرید تا بفهمیم سپیدی چیست.
سیاهی ملاک بد بودن نیست.
همان هایی که صورتی دارند همانند برف،دلی دارندسیاه تر از کلاغ.
کلاغ هایی را که دزد می پنداریم ولی غافل از اینکه زندگیمان با دزدی می گذرد.
کلاغ هایی را که اگر صدایشان نبود پائیز مفهومی نداشت،برگ ریزان مفهومی نداشت.
کاش دوستی داشتیم همچون کلاغ،سیاه ولی ساده دل.
نه دوستانی که نماز شب می خوانند و حتی در دلشان جایی برای خدا هم نیست
 و در سجده از شیطان تعلیم خیانت می بینند.
چه خوب بود من هم کلاغ بودم.
کی می خواهیم یاد بگیریم سیاهی با سیاهی فرق دارد.
سپیدی را مکن باور . . .

پ.ن.  تقدیم به کلاغ های سیاه ولی روشن دل.

چراغ نفتی

اه ای چراغ نفتی اینجا چقدر سرد است و تو چقدر خوبی گرم و بی کلک.
خسته ام خسته از دوستانی که جمعشان همیشه سرد بوده.
خسته از مردمان خون گرم که خونشان همچون برف سرد است.
و تو هرگز مرا ترک نکردی.یادت هست شب هایی را که تا دیر وقت بیدار

می ماندیم و من می نوشتم.

هر چند گاهی چشمم را می سوزاندی ، میدانم خسته بودی و به پایم سوختی.
خوش به حال جوانی که که دلش به عشق گرم است.اما شک دارم که عشقی هم

وجود داشته باشد.

آخر سیگار و شراب و دختر هم شد عشق؟؟!
دخترانی که روسری های خود را تا وسط سر می کشند، کفش هایی مثل پوتین می پوشند و
مانتو کوتاه بر تن دارند.و چه فقیرند کسانی که تو را ندارند.
تا عید ما چیزی نمانده.تو همان گونه میمانی ، من بزرگ تر می شوم.
پیر تر میشویم ولی بازهم خوش حالیم و چه احمق هستیم ما آدمیان.
و یادت باشد نعمتی است مردن.
می ترسم بمیریم و ندانیم که 2 با 2 ، 5 میشود
می ترسم بمیریم و ندانیم که ان نوشابه نارنجی است نه زرد.

پایین شهر


اینجا پایین شهر است.

همان جایی که آسمانش رنگ دیگریست.وباران جور دیگرمی بارد ، آرام و با احساس.
و مردمانش همان هایی هستند که هیچگاه دروغ نگفتند و زیر پای کسی
را خالی نکردند و این شد وضع شان.باز هم خدا ر شکر که این پایین هستیم.
وبرادر کشی را نمی بینیم ، زمین زدن دختری را نمی بینیم.
نمی بینیم که بخاطر تکه ای نان "خدا" را به دروغ وسط می کشند.
و هنوز هم نمی توانیم فارسی صحبت کنیم و خوش به حال ما

که هنوز نمی دانیم "دربست" چیست؟!!

تنها دربست ما اتوبوسی است که صندلی های آن شکسته

و بچه ها روی سقف آن یادگاری نوشته اند.

بچه هایی که به جای مچ بند "NIKE" دست بند در دست دارند.
تنها عشقشان هم بازی با توپ گل آلود در زمینی خاکی است.
و هیچ کدام سوادی بالا تر از اول راهنمایی نداریم
باز هم خوش به حال ما که می دانیم "حسین(ع)"چندمین امام است.
از نظر افرادی به اصطلاح بالا مقام ما یک مشت آشغالیم.
و اما چیزی داریم که شما از آن محرومید ، "معرفت".
اینجا پایین شهر است.