باز باران می بارد،نمی دانم شاید آسمان بغض کرده.
یا شاید دلش به حال بوته خاری تشنه در قله کوهی سوخته.
شاید می بارد تا پسر بچه ای با چکمه های خود در میان گودال های آب بازی کند.
شاید می بارد تا دل کشاورزی را شاد کند.
شاید می بارد تا مترسک ها بی کار نباشند.
شاید می گرید به حال ما آدمیان.
آری به حال ما میگرید،آسمان میدانم دیگر طاقت نداری.
می دانم ربودن عصایی از دست پیر مردی آزارت می دهد.
می دانم این روز ها زمین زدن کوری افتخار است.
می دانم هرکس پول دارد همه چیز دارد.
و می دانم عشق همان پول است.
آسمان گریه کردن به حال ما فایده ای ندارد فردا که خورشید طلوع کند فراموش شده ای.
باران من هم از دست آدمیان بیزارم.
کاش دیوانه ای بودم تا با خیانت دوستم باز هم به او سلام دهم.
کاش دیوانه ای بودم تا با اخم دیگران من بخندم.
کاش دیوانه ای بودم تا با زمین خوردن بچه ای ناراحت نشوم.
کاش دیوانه ای بودم تا همه به من بخندند.
چه بی موقع می باری ... .
خوش اومدی به جمع ما...
چقدر خوب باران را میفهمی.
فقط زیباست . . .
اقا مهدی یه کم فکر کن
ایمیلت با حسین یکیه
نمیدونم اون مهدی هستش یا تو حسین.
چقدر هوشیارانه عمل کردی من که نفهمیدم.
سلاااااااااااااااااااااااام
احسنت .
نمره ی پست 20 بود .
امیدوارم همینطور ادامه بدین .
من هم کاملا با شما هم آوام .
موفق باشید و پایدار.
ممنون